روزگار در غربـت

گاه نوشت های دانشجویی در غربت

روزگار در غربـت

گاه نوشت های دانشجویی در غربت

غروب جمعه

نمیدونم چرا؟ ولی هر کجای این عالم خاکی که باشم غروب جمعه ها دلتنگم میشم!!!

انگار انتظار رسیدن سواری که همه وعده اومدنش رو در آدینه ای داده اند با غروب جمعه تمام میشه و همه ملتمسانه به انتظار طلوع آدینه ای نو دل می بندن و امیدشان با این غروب نا امید میشه.


طلوع می کند آن آفتاب پنهانی

ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی

دوباره پلک دلم می پرد،نشانه‌ی چیست؟

شنیده ام که می‌آید کسی به مهمانی

کسی که سبزتر از هزار بار بهار

کسی، شگفت کسی آن چنان که می دانی (مرحوم قیصر امین پور)

طعم زندگی

زندگی ...
انتظار و هوس و دیدن و نادیدن نیست

زندگی چون گل سرخی ست ، پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطیف

یادمان باشد اگر گل چیدیم

عطر و برگ و گل و خار
هر سه همسایه ی دیوار به دیوار همند...

پس خدایا کمک کن تا هر سه را درک کنم با طاقت.

پاییز فصل جادویی رنگها

پاییز مهربان! آوازهای رنگی خود را ز سر بخوان...






زندگی

زندگی مثل یه جاده ست...

من و تو مسافراشیم

قدر لحظه ها رو بدونیم ... ممکن فردا نباشیم.

 

پی نوشت:و چقدر خوب که وقتی نبودیم همه ازمون یاد کنند و چقدر خوبتر که به نیکی یاد بشیم.مبداء جاده دست خودمونه و خدایا تو کمک کن که در طول جاده مقصدی مستحکم بنا کنیم تا آرامشی باشه برای خستگی در این مسیر پر تلاطم.