روزگار در غربـت

گاه نوشت های دانشجویی در غربت

روزگار در غربـت

گاه نوشت های دانشجویی در غربت

پادشاه فصلها، پایـیـز !

 آسمانش را گرفته تنگ در آغوش 

ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش 

باغ بی برگی 

روز و شب تنهاست 

با سکوت پاک غمناکش

ساز او باران ، سرودش باد

جامه اش شولای عریانی ست

ور جز اینش جامه ای باید

بافته بس شعله زر تارپودش باد

گو بروید ، یا نروید

هرچه در هرجا که خواهد ، یا نخواهد

باغبان و رهگذاری نیست!

باغ نومیدان

چشم در راه بهاری نیست!

گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد ...

ور به رویش برگ لبخندی نمی روید ...

باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟؟؟

داستان از میوه های سر به گردونسای اینکه ...

خفته در تابوت پست خاک می گوید

باغ بی برگی

خنده اش خونی ست اشک آمیز !

جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن

پادشاه فصل ها ، پاییز !!!

                                          

عجب ایامی است!

عجب ایامی است!  
 
موسی به طور می رود, ابراهیم با اسماعیل به قربانگاه ... 
 
محمد (ص) با علی(ع) به غدیر, و حسین (ع) با عباس در راه کربلاست...