روزگار در غربـت

گاه نوشت های دانشجویی در غربت

روزگار در غربـت

گاه نوشت های دانشجویی در غربت

صدا کن مرا ...

صدا کن مرا ...

صدای  تو خوب است !!!


صدای تو سبزینۀ آن گیاه عجیبی ست

که در انتهای صمیمیت حزن می روید

در ابعاد این عصر خاموش

من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترینم!

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است!!!

                    


و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی میکرد

و خاصیت عشق این است

کسی نیست

بیا زندگی را بدزدیم!آن وقت ...

میان دو دیدار قسمت کنیم!

بیا باهم از حالت سنگ چیزی بفهمیم

بیا زودتر چیزها را ببینیم!


ببین عقربک های فواره در صفحۀ ساعت حوض

زمان را بگردی بدل می کنند

بیا اب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام

بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را

مرا گرم کن !!!


در این کوچه هایی که تاریک هستند

من از حاصل ضرب و تردید و کبریت می ترسم!

من از سطح سیمانی قرن می ترسم!

بیا تا نترسم !!!

و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم

ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید.

                                                       (سهراب سپهری)