روزگار در غربـت

گاه نوشت های دانشجویی در غربت

روزگار در غربـت

گاه نوشت های دانشجویی در غربت

بانوی آب و آیینه

ابریست کوچه کوچه ، دل من ، خدا کند

نم نم ، غزل ببارد و توفان به پا کند

حسی غریب در قلمم بغض کرده است

چیزی نمانده پشت غزل را دوتا کند

مضمون داغ و واژه و مقتل بیاورید

شاید که بغض شعر مرا گریه وا کند ...
                                    
 

با واژه های از رمق افتاده آمدم

می خواست این غزل به شما اقتدا کند

حالا اجازه هست شما را از این به بعد

این شعر سینه سوخته ، مادر صدا کند ؟

مادر! دوباره کودک بی تاب قصه ات ...

تا اینکه لای لای تو با او چها کند

مادر ! دوباره زخم شما را سروده ام

باید غزل دوباره به عهدش وفا کند :

یک شهر ، خشم و کینه ، در آن کوچه – مانده بود

دست تو را چگونه ز مولا جدا کند

باور نمی کنم که رمق داشت دست تو

مجبور شد که دست علی را رها کند ...

با بغض ، مردی آمد از این کوچه ها گذشت

می رفت تا برای ظهورش دعا کند

از کوچه ها گذشت ... و باران شروع شد

پایان شعر بود که توفان شروع شد