روزگار در غربـت

گاه نوشت های دانشجویی در غربت

روزگار در غربـت

گاه نوشت های دانشجویی در غربت

دوست

"نرسیده به درخت،

کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است

می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در می‌آرد،

پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،

دو قدم مانده به گل،

پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی

و تو را ترسی شفاف فرا می‌گیرد.

در صمیمیت سیال فضا، خش‌خشی می‌شنوی:

کودکی می‌بینی

رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور

و از او می‌پرسی

خانه دوست کجاست."

                                        

من دلم می خواهد ...

خانه ای داشته باشم پر دوست 

بر درش برگ گلی می کوبم  

روی آن با قلم سبز بهار

می نویسم ای یار  

خانه دوستی ما اینجاست 

تا که دیگر نپرسد سهراب 

خانه دوست کجاست ...

پ.ن: دوست واقعی مثل آیینه میمونه ! میدونی چرا ؟؟؟

چون اولا آیینه هر وقت جلوش وایسی دقیقا میتونی خودت رو همونطوری که هستی ببینی بدون کم و زیاد و بدون دغل و کلک و چاپلوسی !!!

دوما هر زمانی که اراده کنی میتونی بری جلوش و خودت رو ببینی! یعنی همیشه بستگی به درخواست تو داره و اون همواره و بی منت آمادست!!!

سوما اینکه اگه از جلوی آینه کنار رفتی و کس دیگه ای اومد جلوش هیچ وقت خوبی ها و یا کاستی های تو رو به نفر بعدی نشون نمیده و نمیگه !!!