روزگار در غربـت

گاه نوشت های دانشجویی در غربت

روزگار در غربـت

گاه نوشت های دانشجویی در غربت

منطق دنیا

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند  

                      تا کاج جشن‌های زمستانی‌ات کنند

پوشانده‌اند “صبح” تو را “ابرهای تار”

                      تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند

یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند

                      این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند

ای گل گمان مبر به شب جشن می‌روی 

                      شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند

یک نقطه بیش فرق “رحیم” و “رجیم” نیست

                      از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست 

                      گاهی بهانه است که قربانی‌ات کنند

پ.ن: بعضی اوقات اوضاع اون چیزی نمیشه که ما فکرش رو می کردیم و می خواستیم حتی شرایطی پیش می یاد که با منطق هم منافات داره اصلا بعضی وقتها ۲*۲ هم ۳ یا ۵ از آب در می یاد!!! میشه گفت اینم از پیچیدگیهای این زندگیه که می خواد یاد بگیریم که دل بستن به این دنیا حتی به مسایل منطقی این دنیا هم ثابت و استوار نیست !!!